یواش یواش

ساخت وبلاگ
باز اینترنت داره بازی در می یاره مدیر عامل اومده بالای سر من ایستاده وقتی می بینه واقعا عیب از من نیست میگن بقیه اش رو خودم انجام می دهم اصلا بهش نگاه هم نمی کنم می گم باشه ممنون و سرم رو می ندارم پایین و ادامه ماجرا عجب دوشنبه پر هیاهویی بود زلزله اول صبح بم اون هم با ۴ریشتر قدرت بعد بهمن وحشتناکی که چالوس رو بست داشتم فکر می کردم کدوم قسمت چالوس رو بسته ااا یادته یک زمانی هر هفته می رفتیم چالس و چقدر هم خوشحال بودیم ؟؟چیپس جوجه رو یادته اون رستورانه اسمش چی بود سر پیچ گاهی وقت ها قلیون می کشیدیم یا اون ساندویچی که اسمش پل بود چه ساندویچ های خوشمزه ای داشت وااای چقدر خوب بود می خواستم به زهرا بگم از راهداری مختصات ریزش بهمن رو بگیره که یکهو خبر اومد هواپیما سقوط کرده همه چی افتاد روی دور تند و تا ساعت یک و نیم طول کشید از نه و نیم تایک و نیم داشتم توی استرس خبر می زدم این حجم عظیم از اتفاقات وحشتناک اون هم فقط در یک روز خدایی خیلی سنگینه بقیه روز هم به خبرهای خودمون گذشت .

از بوی غذا متنفرم مخصوصا سر ظهر که بوی غذاهای مختلف با هم قاتی می شوند مثل زن های حامله تهوع می گیرم دکمه های پالتوم رو‌ جلوی آیینه دست شویی می بندم و می روم بیرون هوا گرفته و ابریه زمین هم خیس مانتو های مغازه سر خیابون رو نگاه می کنم اما هیچ کدوم رو دوست ندارم آقای فروشنده با چند تا سرفه میگه طرح های اداری مون انتهای مغازه است یک قدم که بر می دارم بوی املت تا مغز استخوانم می ره باز هم بوی غذا میگم ااا داشتید نهار می خوردید من بعداً مزاحمتون میشوم و با سرعت از مغازه می یام بیرون اینجا چقدر کافه داره حیف من کافه دوست ندارم وگرنه همه اینها رو کشف می کردم .

قرارمون رو با نیم ساعت تاخیر ست می کنم برام عکس می فرسته از سالن ورزشی رفته تمرین کرده حسابی بعد آف میشه منم به کارهام می رسم دنبال یک شماره تلفن همه لیست تلگرام رو چک می کنم واااای چقدر اسم و رسم چقدر ای دی های مختلف که خیلی وقته ازشون خبر ندارم که خاطره شدند شماره رو پیدا نمی کنم حال هم ندارم ااا ساعت چقدر زود می رسم به پنج و نیم جلو در ایستگاه مترو قرار داریم من زودتر می رسم دلم گل می خواهد با یک خوراکی شیرین زیر نم نم بارون به گل های داخل سطل نگاه می کنم اما هیچ کدوم رو نمی خرم دست فروش ها زیر طاق ایستگاه در کمترین جای ممکن بساط کردند هیچ کدوم خوراکی ندارند ماشین آتش نشانی توی خیابون ایستاده و هر دوتا مامورش بیرون دارند سیگار می‌کشند این پا و آن پا می کنم که پیام میده دارم پله ها رو می یام بالا صدای تار نوازنده خیابونی چشم هام رو پر از آب کرده چقدر خوبه که داره بارون می یاد و می توانم خیس بودن صورتم رو بارون بهانه کنم بقیه راه من حرف می زنم سکوت می کنم می خندیم.

کارت عابر بانکم منقضی شده بانک هزار بار پیام داد که مشترک گرامی کارتتون تموم شده و اینها اما من وقعی ننهادم امروز صبح اینترنت کلا داغون بود همین که ورود زدم و فهمیدم اینترنت نداریم رفتم بانک نوبت گرفتم و بیست دقیقه هم منتظر موندم کارمندها با هم گپ می زدند و یک جوری من رو نگاه می کردند در و دیوار رو نگاه کردم تا مثلا شماره بازرسی و اینها رو پیدا کنم چه معنی داره کارمند های بانک به مشتری خاتم اینطوری نگاه کنند خلاصه یک آقای کت و شلواری از پشت میز معاون شعبه باند شد و اومد سمت من گفت خانم محترم کارت شما صادر ازبانک پارسیان است و اینجا شعبه بانک پاسارگاد است اصلا وا رفتم فکرش رو هم نمی کردم که اشتباه کنم خلاصه اونقدر شرمنده شدم که بیا و ببین این هم از صبح روز سه شنبه .

باز شلوغ شدم و فراموشکار این روزها در خنثی ترین حالت ممکن زندگی می کنم و اتفاقا راضی هم هستم از خیلی چیزها و آدم ها متنفر شدم

پ.ن:⁠⁣
دوست داشتن یک نفر، مثل نقل مکان کردن به یه خونه ست.
اولش عاشق همه ی چیزهایی میشی که برات تازگی دارن. هر روز صبح از اینکه می بینی این همه چیز بهت تعلق داره حیرانی. بعد به مرور زمان دیوارها فرسوده می شن. چوب ها از بعضی قسمت ها پوسیده می شن و می فهمی که عشقت به اون خونه به خاطر کمالش نیست؛ بلکه به خاطر عیب و نقص هاشه. تمام سوراخ سنبه هاش رو یاد می گیری. یاد می گیری چطور کاری کنی که وقتی هوا سرده، کلید توی قفل گیر نکنه، یا در کمد رو چطور باز کنی که جیرجیر نکنه.
اینا رازهای کوچیکی هستن که خونه رو مال آدم می کنن.

مردی به نام اُوِه
#فردریک_بکمن

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 109 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 15:36