درس عبرت

ساخت وبلاگ

سلام
دوشنبه خوبی نبود امروز به من خیلی سخت گذشت هوا آلوده بود، همه جا شلوغ بود، یک عالمه توی ترافیک موندم، پول کم آوردم، کارهام پیچید به بازی، زمان از دستم در رفت، اینترنت نداشتم،یک عالمه حس ناکافی بودن بهم دست داد، بغضی شدم، اشک ریختم خلاصه که روز سختی بود این روز ها بالا و پایین های روزگار برام سنگین تموم میشه.

بچه ها رفته بودند سیگار بکشند بعد وسط کوچه حال حسین بد شده بود اول فکر کردند که فیلم بازی می‌کنه مثل همیشه اون وقت هایی که از زیر کار در میره ولی یکهو ماجرا جدی شد و الان سومین روزه که حسین توی بیمارستان بستری شده دیروز عصر که با هم تلفنی حرف زدیم گفت اوضاع قلبش خوب نیست و باید آنژیو بشه و قلبش بزرگ شده و از این صحبت ها حسین قبل از ماجرای قلبش ستاد خبری جشنواره تئاتر فجر رو گرفته بود و حالا که به خاطر ماجرای قلبش بستری شده قرار شد چند نفری کمک کنیم منتهی من از همه کمتر کمک می کنم چرا چون هیچی از تئاتر نمی دونم از آدمای ادایی کلا خوشم نمی یاد ولی حالا بخاطر کمک کردن به دوستم باید آدم های ادایی رو تحمل کنم یعنی صبح ها که میرم تئاتر شهر و توی جلسه های نقد بررسی شرکت می کنم یا توی کارگاه ها عذاب می کشم امروز توی اون ساختمان قشنگ و گرد تئاتر شهر داشتم به این فکر می کردم که چقدر آدم متفاوت با دنیاهای متفاوت توی این شهر وجود داره که من یا ابن همه ادعا اصلا درباره شون هیچی نمی دونم. کاش حسین زودتر خوب بشه و من از تحمل عذاب این آدم ادایی ها راحت بشم الهی آمین.

ساک جنوب رو باز نکرده ساعت چهار صبح راه افتادیم بریم رشت قرار شد فقط ماهی سرخ شده بخوریم توی بازار رشت و برگردیم قسم خوردیم حتی اگر بارون اومد حتی اگه اون پیر مرده چایی داشت نمونیم و پاهامون سست نشه و هر کی بمونه خر و گاو و الاغ است رسیدیم رشت ساعت هفت صبح بود همه راه رو پرواز کرده بودیم دور میدون خلوت شهرداری ماشین رو توی کوچه کلانتری پارک کردیم و بعد رفتیم وسط میدون اونقدر زود بود و بارونی که کبوتر ها هم خواب بودند اصلا همیشه این رشت خوبه همیشه جوابه همیشه آرامش محضه رفتیم توی بازار رشت املت خوردیم با نون بیات قهوه خونه اونقدر خوب و و گرم بود که دوست داشتم زمان متوقف بشه تا ساعت نه و نیم همون جا موندیم بعد هم چرخ زدیم توی بازار ماهی فروش ها هر جا دوست داشتم سرک کشیدم هزار بار از خودم پرسیدم دختر چرا از بازار رشت از میدون شهرداری سیر نمیشی و هیچ جوابی پیدا نکردم

خودم رو توی بازار رشت جا گذاشتم و بدون اینکه زیر قول و قرارمون بزنیم شب برگشتیم تهران.

برای من کار گروهی خیلی جذابه به شرطی که همه اعضای گروه برای رسیدن به نتیجه مطلوب تلاش کنند یک گروه پنج نفره داشتیم که چند تا پروژه مالی و اداری رو با هم جلو می بردیم کارمون پیش نمی رفت گره و مشکل خیلی زیاد بود از اونجایی هم که نفع مالی داشت منم منم زیاد بود،اما نه کار زیاد، نه پیچیده شدن ماجراهایش، نه به ثمر نرسیدن پرونده هایش هیچ کدوم باعث نشد که از هم جدا بشیم الا حرف بردن و آوردن یکی از اعضای گروهمون یعنی به نظر من حال بهم زن تر از مرد خاله زنک وجود نداره مرتیکه خر اونقدر از این به اون گفت از اون به این همه چی رو ترکوند.شراکتمون بهم خورد ولی برای من درس عبرت شد که دیگه با آدم های دروغگو و گنده گوز معاشرت نکنم باشد که رستگار شوم.

پ.ن:زندگیه اینجوریه که یهو به خودت میای
می‌بینی کلی حرف ناگفته داری،
که دیگه تمایلی هم برای گفتنشون نداری

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت: 14:49