چهار شنبه دوست داشتنی برفی

ساخت وبلاگ

سلام
صبح در خونه ما هیچ خبری نبود. اما اما چی بگم از قشنگی برفی که اینجا اومده اصلا کیفور شدم اساسی،صبح دلم نمی‌خواست بیام سر کار این طوری بودم که زنگ می زنم میگم حالم خوب نیست و تمام بعد میرم زیر پتوی گرم و نرمم و می خوابم تا وقتی سیر از خواب بشم چشم هام رو بستم پتو رو کشیدم تا زیر گلوم بعد یادم افتاد ااا بابا امروز چهار شنبه است من که کلا تا ظهر بیشتر کار نمی کنم بعدش مال خودمه می تونم یک عالمه برم دور دور بازی خلاصه که بر تنبلی چیره شده و از رختخواب اومدم . مترو شلوغ رو پشت سر گذاشتم و همین که از پله های ایستگاه اومدم بیرون واااای یک تابلوی برفی خوشگل جلوی چشم هام بود اصلا این تهران هم برای خودش چهار فصل شده سمت خونه ما فقط هوا ابری بود حتی بارون هم نبود اون وقت اینجا این همه برف روی زمین نشسته و ملت برای کیسه های شن و نمک سر و دست میشکنند خدایا بزرگیت رو شکر اون هم نه یک بار و دو بار هزار بار شکر .

سر کار خیلی خوش گذشت اصلا روزهای برفی آدم ها مهربون تر میشوند انگار همه خوشحال و خندان هستند لیوان چای کم رنگ رو گذاشتم کنارم و تند تند خبر ها رو خوندم یک گزارش نوشتم دو تا گفتگو برای شنبه هماهنگ کردم با یکی از بچه ها درباره مسکن ملی حرف زدم اطلاعاتش جالب بود ولی خب من هنوز درباره اش چیزی نمی دونم اگر اطلاعاتم تکمیل شد حتما اطلاع رسانی می کنم این لابه لا و هر وقت خسته شدم به برف سفید و خوشگلی که روی چمن ها و سرشاخه درخت ها نشسته بود نگاه کردم لبخند زدم و خوشحال شدم که بالاخره خدا به دعاها و نگاه های ملتمسمان نگاه پر مهر کرد و برف اومد خدا کنه این برف ادامه دار باشه کم آبی اصلا شوخی نیست صرفه جویی هم جواب نمی‌ده خلاصه که همچنان چشم امید داریم به دست های پر مهر خدا کاش برف بباره و بباره و بباره انشالله .

ساعت دوازده کار تموم شد یعنی اگر بهم بیست میلیون هم جایزه می دادند می گرفتم ولی سر کار نمی موندم.چون چهار شنبه دوست داشتنی من از ظهر شروع میشه و تا هر وقت که برسم خونه ادامه داره.

بی خیال مترو دست هام رو توی جیب پالتوم جا دادم و راه افتادم توی خیابون برفی اون هم پیاده این بچه بالا شهری ها هم خیلی گه هستن ها، بیشعور برف اومده بیا بیرون برف بازی کن از جلو در مدرسه تا توی پارکینگ از ماشین پیاده نمی‌شوند باز هم صد رحمت به کارگر های افغانستانی و دبیرستانی ها یکم برف بازی اونها رو نگاه کردم و بلند بلند خندیدم دو تا هم گلوله برفی نثار من شد اصلا هم از سن و سال و قد و قواره ام خجالت نکشیدم چقدر هم کیف داشت ولی خب نشد که باهاشون ادامه بدهم ،گوشیم زنگ خورد باید جواب می دادم از اون تلفن هایی بود که طولانی هستند و یک عالمه سوال بی جواب باهاش جواب دار میشد. ماجرا از حال و احوال پرسی از من و مامان و بابام شروع شد گفتم خوبیم اومدم سر کار اونها هم خوبند در حد تک سرفه و کمی بی‌حالی ولی کارهاشون رو می تونند انجام بدهند بعد هم رسید به اون قسمت هایی که من دوست دارم،یک پرو پوزال نوشته بودیم گروهی و در واقع یک طرح و ایده اولیه بود هر بار درباره اش سوال می پرسیدیم می گفتند در دست برسی است امروز حاجی گفت انجام شده هفته آینده یک وقت بگذارید درباره اش حرف بزنیم خیلی جای کار داره بعد درباره اون جایزه ای که به بعضی ها تعلق گرفته بود حرف زدیم حاجی گفت چنین چیزی وجود نداره الکی یک چیزی گفتند که حساسیت کار خودشون رو بالا ببرند.درباره جلسات علوی هم پرسیدم حاجی گفت بله چنین جلساتی وجود داره بحث روضه و مولودیش برای عموم آزاد است اما اون بخش اتاق فکرشون و نامه بده و نامه بگیرشون و اینها کاملا محرمانه است و هیچ بنی بشری بدون هماهنگی با حفاظت امکان حضور نداره،گفتم فلانی گفته بوده رو شما تأیید می کنید که قویا تکذیب کرد و گفت ده سالی هست که هیچ آدم جدیدی به مجموعه اضافه نشده و همه آنهایی که هستند هم قدیمی هستند

اصلا هم قرار نیست کسی جایگزین بشه بعد هم تاکید کرد شماها من رو پیر کردید از بس که زود باور هستید.گفتم باور نکردم که از شما پرسیدم گفتند دچار شک شدی یعنی پنجاه درصد ادعایش رو باور کردی و وقتی سوال پرسیدی و جواب شنیدی یعنی خیالت راحت شد گفتم خب حالا الان یک سوال دیگه ای دارم می تونم بپرسم گفتند بله بگو حاجی از کسی اسم نمی بره اسمش هم حاجی نیست البته اصلا مگه هم نرفته سن و سال دار هم نیست که مثلا فکر کنید شصت سال به بالا باشه ولی واقعا از خیلی چیزها خبر داره و من واقعا واقعا واقعا گاهی وقت ها بهش حسودیم میشه از بس که همه چی رو می دونه اون هم نه الکی با فکت و سند و مدرک،سر بسته درباره یکی یک سوال پرسیدم که گفت ماجرای بهاره رو یادت هست گفتم بله گفت خودت هم از من پرسیده بودی درباره اش گفتم بله خیلی خوب یادم هست گفت اون چیزهایی که درباره بهاره بهت گفتم رو یادت هست؟ همه رو مو به مو یادم بود حتی یادم بود اون روز که ازش سوال پرسیدم یک روز دوشنبه گرم مرداد ماه بود و دستم رو صبحش با اتو سوزنده بودم گفتم بله یادمه چطور؟؟ گفت همه اون حرف ها و تهدید ها رو ضربدر صد کن همه اش درباره این آدمی که سوال پرسیدی صدق می‌کنه سکوت کردم با اینکه توی خیابون راه می رفتم و سر و صدای ماشین ها حتما از اون طرف گوشی شنیده میشد اونقدر عمیق آه کشیدم که حاجی گفت:خوبی؟ گفتم خوبم و بهت زده گفت :بهت زده نباش یادت باشه همه آدم ها چیزی که نیستند رو خیلی بلند تر و شیواتر فریاد می کنند چیزی که وجود داشته باشه و توی شخصیت آدم ها نهادینه شده باشه هیچ کسی درباره اش هیچ حرفی نمیزنه خدا حافظی که کردیم چقدر دلم آروم شده بود به خاطر جواب هایی که گرفتم حالا می تونستم همه شهر رو قدم بزنم و هزار بار جواب هایی که شنیده بودم رو مرور کنم هزار بار.

پ.ن:دلخوری‌های ریز ریز بی‌مهری‌های بزرگ میاره...

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 30 تاريخ : يکشنبه 6 اسفند 1402 ساعت: 22:35