آخرین روزهای بهمن

ساخت وبلاگ

سلام
به جای پوست و گوشت و استخوان تبدیل شدم به یک حجم بزرگ از استرس سیال که همه وجودم رو فرا گرفته و همه زندگیم رو تحت شعاع قرار داده من هر روز این حجم بزرگ از استرس رو با خودم حمل می کنم همه جا توی محل کار و خیابون و مترو و اتوبوس و اسنپ با من هست شب ها با هم می آییم توی اتاق و در رو می بندم استرس هست حتی توی خوابهام به شکل کابوس حضور مستمر داره و این چرخه فردای هر روز تکرار میشه.

یک سرویس نقره آبکاری شده اسلیمی برای مرمر خریدم با گوشواره های آویز دار که یک نگین تراش خورده سورمه ای داره همون نگین هم با یک قاب خوشگل اسلیمی گردن آویزه، داشتم دنبال یک جعبه ساده می‌گشتم که یکهو وارد یک مغازه سرامیک فروشی شدم با یک عالمه خرگوش های لعابی و جوجه های زرد بامزه و یک عالمه انار های سفید و قرمز و آبی و کاشی اصلا نمی دونم چی شد که وارد این مغازه خوشگل رنگی رنگی شدم چون من همیشه از اینکه کیفم بخوره به این جینگولی ها یا چیزی از دستم بیفته و بشکنه ترس دارم اما از حق نگذرم مغازه هم خوشگل بود هم خوشاب و رنگ و هم خوشبو آقای فروشنده هم خیلی مودب پرسید می تونم کمکتون کنم گفتم نه تماشا میکنم اگر اشکالی نداشته باشه که من رو با اون همه رنگ و ظرافت تنها گذاشت همه چیز خیلی خوشگل بود خیلی واقعا، دو تا انار یک سایز و دو تا پرنده آبی برای مرمر خریدم ازاون آقای فروشنده مودب هم که اجازه داد بی استرس توی مغازه شون چرخ بزنم و همه جینگولی ها رو تست کنم تشکر کردم.حالا خیالم راحته که مرمر کلی از چیزهایی که برایش خریدم خوشحال میشه.

الهه یک موکا سفارش داد من رو به روش نشسته بودم گفتم من چایی میخورم فقط برم دستهایم رو بشورم چون ازصبح بیرون بودم ،توی دست شویی دختر خانمی که لباس باریستایی پوشیده بود داشت آیینه رو شویی رو پاک می کرد و اشک می ریخت بهش نگاه نکردم چون آدم ها موقع گریه کردن با نگاه دیگران معذب میشوند دست هام رو شستم و خشک کردم با صدای بغض دار گفت من ... نگاهش کردم توی چشم هایش پر از حس مظلومیت بود دستهایم رو باز کردم اومد توی بغلم و گریه کرد گفت مرسی خانم چقدر دلم بغل میخواست چشم های اشکیش برق می زد.
اومدم سر میزمون الهه داشت با گوشیش حرف می زد به جای اینکه رو به روش بشینم رفتم نشستم کنارش گفتم اینطوری مثل دو تا فضول خانم می تونیم همه آدم های توی کافه رو رصد کنیم، خیلی وقت بود کافه نرفته بودم امروز هم الهه زنگ زد گفت حال داری بریم کافه گفتم بله بله من کی کجا باشم؟گفت می دونم کافه دوست نداری ولی دلم نمی خواد سفره خونه بریم حال ترافیک هم ندارم پارک هم سرده بریم یک جایی که من حرف بزنم گفتم اوکی بابا من کی کجا باشم و در کمتر از ده دقیقه یک قرار دوستانه رو با هم هماهنگ کردیم،گوشیش رو گذاشت رو میز و گفت دیگه جواب کسی رو نمی دهم گفتم خب،یکهو اشکش سرازیر شد دست هایش رو توی دست هام گرفتم هیچ کلمه ای توی اون دقایق بینمون رد و بدل نشد فقط الهه اشک می‌ریخت من با انگشت شصت دستم دستش رو که توی دستم بود نوازش می کردم کنار لیوان موکای الهه یک شکلات قرمز بود و کنار لیوان چای من یک شکلات با زرورق بنفش الهه گفت اینها هم می دونند تو بنفش دوست داری؟ بعد اصلا منتظر جواب من نموند و ادامه داد بنفش دوست داری و بارون ریز ریز با سیب زمینی سرخ کرده با پاستیل نوشابه ای با آدامس خرسی و استانبولی شفته و با هم گفتیم دمپایی لا انگشتی و بلند خندیدیم.

چه کیفی داره این همه دوست فرهیخته و با کلاس دارم شنبه جشن امضای کتاب مهتاب بود یک کتاب خیلی خفن ترجمه کرده کلی برایش ذوق کردم و خوشحال شدم انشالله که فصل جدید کار و فعالیتش که خیلی هم دوستش داره پر بار باشه الهی آمین.بعد از مراسم جشن و سخنرانی های خسته کننده یک عالمه خوراکی خوشمزه خوردیم و حسابی خوش گذشت.

دلم میخواد برم سفر کاش برنامه ها خود به خود جور بشه مثل یک معجزه حتما میشه می‌دونم.

پ.ن:گاهی جز گذاشتن دستم روی لیوان چای و حس ِ گرمایی که زیر پوستم میاد، دفاع دیگه‌ای در برابر ِ رنج‌های زندگی ندارم.

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 79 تاريخ : پنجشنبه 11 اسفند 1401 ساعت: 14:00