نوشتم

ساخت وبلاگ
سلام 
تمام امروز رو خواب بودم توی خواب و بیدار هی با خودم کلنجار رفتن هی دویدم هی زمین خوردم و از روی بلندی پرت شدم پایین هر بار چشم باز کردم اتاق تاریک بود و فکر کردم اخیش هنوز وقت دارم برای خوابیدن و لذت بردن از تعطیلی اونقدر خوابیدم و بیدار شدم که خودم مشکوک شدم البته از حق نگذریم فشار دستشویی هم خیلی زیاد بود از تخت که بیرون اومدم ساعت یک و نیم بود و من یک عالمه خوابیده بودم یک عالمه یعنی از ساعت ده شب روز قبل تا یک و نیم ظهر فردایش خواب بودم .راستی دیگه آزاده شب زنده دار نیستم اونقدر خسته میشم که حال چت کردن هم ندارم لابه لای پیام های واتس اپی و تلگرامی و توییتری درست اونجا که نباید چشم هایم روی هم می افته و می‌ره تا ته خواب،خواب می بینم گمشدم توی همان بیابون معروف بعد هم ماراتن دویدن هایم شروع میشه و با پرت شدنم از خواب می پرم خیس و عرق کرده گنگ و مات این کابوس تکراری هر شب تکرار میشه اونقدر که حتی حال ندارم به مفهومش فکر کنم .

پنج شنبه و جمعه در خواب و بیداری و پاسلاژ کگردی و آشپزی می گذره و واقعا چه زود تموم میشه از شنبه با اینکه همه تعطیل هستند و دارند برای تعطیلات کشدار وسط بهمن ماه برنامه های هیجان انگیز می ریزند من باید شال و کلاه کنم و صبح اول وقت برم سر کار.

تعطیلات وسط بهمن رو می خواستیم بریم سفر جور نشد یک اتفاق های هیجان انگیز داره می افته که مثلاً اگر پارسال بود حتما باید دو ساعت یک بار درباره اش پست های طولانی #ازاده_نوشت می نوشتم اما اونقدر بی احساس شدم که مثل یک ناظر فقط به ماجراهایی که اتفاق می افته نگاه می کنم بی حس شدم انگار این رخوت در همه لایه های زندگیم رسوخ کرده و همه چیز رو تخت شعاع قرار داده است.دیگر برای نوشتن تیترهای کلیک خور حس و حال ندارم با مدیر هم بحث نمی کنم هر چی می گویند زود می گم ااا چشم قطعا همین طوره که شما می گویید عصر ها راه جدید پیدا نمی کنم همه دلخوشی عصرها همون پیاده روی های طولانی مون شده اونقدر پر رنگ که هر روز برای رسیدن عقربه های ساعت به عدد شش لحظه شماری می کنم.چقدر خوب و تند و سریع همه چیز فراموش شد و جایگزین پیدا کرد قرار گذاشتیم همه پیاده روهای شهر رو با قدم هامون به هم کوک بزنیم هر جا خاطره داشتم خاطره جدید و شاد بسازیم و تهران رو از پنجره چشم های آزاده نشونش بدهم حالا هر روز به غیر از پنج شنبه و جمعه برای رسیدن عصر لحظه شماری می کنم و قراره اصلا و هیچ وقت به تهش فکر نکنم.حالا خیالم از دیدارهای عصرگاهی راحته و می دونم می تونم از سر مطهری تا خود راه آهن و جلوی ایستکگاه اتوبوس های شهرری حرف بزنم . همه چیز رو بگم اونجاهایی که بغضی میشم نفس عمیق بکشم و بدون اینکه نگران ناراحت شدنش باشم از دکه ها سراغ بگیرن که موگو موگوی طالبی دارند؟؟
داشتم کارهام رو انجام می دادم بچه ها هم نبودند این دهه فجر و دستاوردهای انقلاب حسابی روی اعصاب هستند خبرها تمومی ندارند بچه ها با گوشی خبر تایپ می کنند باید حواسم خیلی جمع باشه که غلط املایی و غلط محتوایی نداشته باشیم حالا دیگر همیشه عینک می زنم و یک پا خانم دکتر شدم. وسط خبرهای پوششی از نگهبانی زنگ می زنند که بسته دارید فکر کنم باز از فاوای شهرداری از این کتابچه های شهروندی فرستادند میگم  الان شلوغم می یام می گیرم سرباز شهرستانی جلو در می گوید باشه خانم براتون نگه می دارم باز هم غرق خبرها میشم پاکزاد جمله جمله خبر می فرسته قاسمی یک پاراگراف یک پاراگراف جدا از خبرهای پوششی باید مراقب اخبار دریافتی هم باشم که صفحه پر باشه ساعت دوازده و نیم باز از نگهبانی  زنگ می زنند که بسته دارید میگم دوتا بسته ؟میگه نه من باید شیفتم را تحویل بدهم بیایید بسته را ببرید زود می ریم پایین یک جعبه مقوایی است از همین ها که پست می فرستاد خیلی هم سبک است تشکر می کنم و پله ها رو تا طبقه سوم یک نفس بالا می روم داخل جعبه یک جعبه دیگه است که رویش نوشته شکلات فندقی رامتین حالا باید فکر کنم کدوم یکی از بچه ها یک جعبه شکلات فندقی رامتین برایم فرستاده و ازش تشکر کنم.

دوست جون بعد از مدت ها زنگ می زنه و حال و احوال می پرسه یکهو یک عالمه خاطره برایم زنده میشه با مهتاب قرار می گذارم بریم گل فروشی برای خونه مامانش گلدون بخریم قرار قلیون آقای رییس رو رد می کنم . مدیر برنامه مون هم عجیب سرما خورده و صدایش در نمی آید . آقای رییس میگه تو هم بلد نیسی سووپ درست کنی ؟وانمود می کنم که سوالش رو نشنیدم تا یک بار دگر تکرار کنه و در این فاصلهدنبال یک جواب می گردم که هم دندان شکن باشه هم از ادامه دار بودن بحث جلوگیری کنه . میگم نه بابا من که سوپ رو غذا به حساب نمی آوریم در درست کردن پختنش هم هیچج مهارتی ندارم آقای رییس میگه پس این دختر مهربون ها که تا آدم سرفه و عطسه می کنه برایش سوپ درست می کنند کجا هستند . می گم کاش من لازم نباشه حضور فیزیکی داشته باشم واقعا خسته میشم . و خدا رو شکر همین جمله بحث رو تموم میکنه . 

واقعا شیفت خر است واقعا از صبح هیچ خبری نیست دلم بیرون رفتن می خواهد و هیچ کسی نیست . قرار بود از هم زیاد بی خبر نباشم باز به خودم میگم تو با کی همچین قراری گذاشتی و خنده ام می گیره.توی لیست واتس آپ می روم پایین خیلی پایین و نیست همه چی تموم شده . دست درد می کنه دکتر گفته بعد از تعطیلات بیا برای کانال های عصبی دستت یک فکری بکنیم . اعتراف می کنم دوست داشتم باشی و می تونستم همه چیز رو برایت تعریف کنم. دارم تند تند می نویسم تا حتما این بار یک پست بنویسم . موهام از صبح خیس اند . بیرون هوا  خوبه الان باید پیام می دادکه ساعت چند می یایی تا من تا رسیدن عقربه ها به 5:45 دقیقه بال بال می زدم اما تا آخر هفته هیچ خبری نیست این هفته هم همه اش تعطیلیه و لعنت به این روزها که فقط باید کار انجام بدهی و لال مونی بگیری.

پ.ن: من‌ کسی رو به خاطر نبودنش سرزنش نمی‌کنم، اما خودم رو به خاطر دل‌ بستنم نمی‌بخشم. نمی‌بخشم چون نمی‌خوام فراموش کنم. فراموش نمی‌کنم چون چیزی درون من کشته شده. ما حرف‌های زیادی برای هم داشتیم با بغض‌های مشترک. تو همه‌ی تلاشت رو برای وابسته‌ کردن من به خودت انجام دادی، اما من همه‌ی سعیم رو برای این‌که بهت دل‌بسته نشم انجام ندادم. من مقاومت نکردم چون می‌خواستم توی دنیات باشم. دل‌بستم چون این ماجراجویی رو باهات دوست داشتم. قلب تسخیر شده، مثل قله‌ی فتح شده‌ست. تو روح من رو به دست آورده بودی. پس طبیعی بود برای ادامه دادن دیگه انگیزه نداشته باشی. من اگه برگردم به عقب بازم همین مسیر رو میام. اما بازم خودم رو نمی‌بخشم. وقتی می‌دونم اعتمادبه‌نفسم، ته قصه از بین می‌ره.

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 90 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 15:36