مهر نوشت

ساخت وبلاگ

سلام 
همه اش توی ذهنم پر از پست های نیمه کاره است هی توی راه پست های پر اب و تاب می نویسم از اون پست هایی که پر از جزییات است اما همون جا توی ذهنم مسکوت باقی می مونه نمی دونم چرا دل و دماغ روزانه نویسی رو از دست دادم امروز با هزار بدبختی خودم رو وادار کردم که بشینم و پست بنویسم دلم برای این اتاق قرمز خوش رنگ تنگ شده بود.
پس این طوری شروع می کنم 
جلسه دفاع خیلی خوب بود بعدش یک عالمه مهمون بازی بود و خوشحالی یک شب بعد از یک دور همی سه نفره وقتی که تازه رسیده بودم و داشتم عکس ها رو نگاه می کردم بابا در اتاق باز کرد و اومد نشست روی تخت داشتم نگاهش می کردم بابای قشنگ مهربونم حسابی پیر شده منتظر بودم که گوشیش رو از توی جیب پیراهنش در بیاره و بگه بابا این هی دیلینگ دیلینگ صدا میده ببین چی شده بعد من اینباکس گوشیش رو خالی کنم و حرف بزنیم با لبخند دستم رو دراز کردم که گوشی رو بگیرم بابا دستم رو توی هوا گرفت و گفت خب بابا جون دیگه دکتر هم شدی گفتم آره دیگه مثلا دکتر شدم بابا دستم رو توی دستش محکم گرفت و گفت آفرین بابا دوست داشتم بیام جلسه دفاع با مامانت اما هم کروناست هم میبینی که دیگه پا ندارم گفتم ای جانم مرررسی شما که همه جا بودید همه جا هستید جلسه دفاع هم با دعای خیر شما خوب برگزار شد دیگه حوصله تون سر می رفت بابا گفت نه دوست داشتم ببینم دخترم چطوری برای استاد هایش حرف می زنه دوست داشتم اونجا بودم دلم غنج میزد از اینکه بدون لکنت زبون تند تند حرف می زنی بعد به همه می گفتم این دختر وسطی منه ها بابا حرف می زد من اشکی شدم سرم رو انداختم پایین بابا گفت چرا گریه ؟می خواستم بودم و همه خستگی های این همه سال توی دانشگاه تون از تنم در می اومد دست هام رو دراز کردم و بابا رو بغل گرفتم بعد بدون خجالت یک دل سیر گریه کردم مثل همون روزی که توی اتاق به بابا گفتم دیگه نمی خواهم برم مدرسه تیز هوشان چون خسته میشم از همیشه امتحان دادن خلوت دختری باباییمون که تموم شد بابا از توی جیب لباسش یک برگه در آورد و گفت این همه جایزه ات از طرف من و مامانت زود کاغذ تا شده رو باز کردم یک بلیت سفر مشهد به اسم خودم خوده خودم بابایی که هیچ وقت توی این سال ها اجازه نداده بود تنهایی برم سفر حالا با هزینه خودش برام بلیت گرفته بود برم پابوس امام رضا به همین شرینی به همین قشنگی شدم مسافر مشهد و چقدر خوش گذشت سه روز دید و بازدید با آقای هشتم جای همه تون خالی تا به حال توی عمرم مشهد رو این همه خلوت و خالی از زائر ندیده بودم حرم که بسته بود البته درست تر اینه که بگم رواق های سرپوشیده بسته بودند ولی حیاط باز بود از در باب الرضا وارد حرم شدم بعد هم زیارت واقعا من بودم و امام رضا چند ساعت توی صحن طلا نشستم و به کبوتر ها و دیوار ها نگاه کردم اونقدر نگاه کردم که چشم هایت پر از اشک شد من و صحن طلا و کبوتر ها و صدای بال فرشته ها به مامان رنگ زدم یک دل سیر با امام رضا درد دل کرد بعد هم نماز خوندم و چقدر حال دلم با همون چند رکعت خوب شد. انشالله خدا قسمتتون کنه زود زود زیارت بروید.

روزی که مرخصی گرفتم می دونستم که شاید دیگه دعوت به کار نشوم یک چیزی ته دلم رو قلقلک می داد دوباره از اون وقت هایی بود که باید تصمیم سخت می گرفتم تصمیم سخت که نه ولی تصمیمی که خودم پاش بمونم هر اتفاقی که می افتاد حالا دفاع کردم تموم شده ولی از امور اداری زنگ نزدند که دعوت به کار بشوم حق هم دارند هم سابقه ام از مدیر ارشد بالاتره و هم مدرک تحصیلی اینجا ایرانه به حتی اینکه فکر کنند من می تونم برای سازمان مفید باشم به چشم یک تهدید برای نیز مدیریتشون به ماجرا نگاه می کنند عیبی هم نداره ها حق دارند حتما فعلا از تعطیلات و بی دغدغه بودن لذت می برم البته که سعی می کنم لذت ببرم تابببنم چه اتفاقی قراره بیفته .

کرونا واقعا شده یک بخش از زندگی مون چقدر دلم برای روزهایی که کرونا نبود تنگ شده همون روزهایی که بدون دغدغه ویروس و ترس از بیماری وحشتناکی که مثل آب خوردن آدم ها رو می کشه قرار کافه و سفره خونه می گذاشتیم سفره خونه دوست داشتنیم توی میدون هفت تیر تعطیل شده کارگر سفره خونه رو وسط بدو بدو های رساله نوشتن توی پارک طالقانی دیدم با هم سلام و علیک کردیم گفت دو ماه زیر زمینی باز بودند ولی خب دیگه صرف نداشته و بیرونشون کردند نپرسیدم کجا کار می کنه ولی یک حسی بهم گفت که بیکاره دلم برایش سوخت روزهایی که با مترو می اومدم به خیلی چیزها فکر می کردم به آزاده ای که سرش شلوغ بود چند جا کار می کرد راحت پول خرج می کرد به روزهای بدون کرونا قرار های یکهویی شمال رفتن های یک روزه چه زود همه چی دیر شد یادتونه می نوشتم هر بار که از سر کوچه می پیچم دل شوره دارم حالا اونقدر حجله و پارچه نوشته تسلیت دیدم که واقعا مرگ برام بی ارزش شده دیگه ترسی ازش ندارم هر روز یکی توی محله ما میمیره به همین راحتی بدی کرونا اینه که فرصت سوگواری رو ازمون گرفته دیگه نمی تونیم نبود عزیزانمون رو توی بغل هم های های گریه کنیم دیگه سر نوشابه زرد و سیاه بعد از مراسم خاکسپاری دعوا نیست.

داداشم نگرانه نگران مامان و بابا نگران ما هر شب تقریبا با هم حرف می زنیم میگه آزی می خواهم از کانال خبریت لفت بدهم بس که خبر هایت افسرده کننده است تقصیر من نیست همه چی توی این کشور ریخته بهم دیگه نمی تونیم با خیال راحت مسافرت بریم داداشم نگران بابا و مامانم است نگران آینده مبهمی که نمی دونیم چی میشه نگران دلار سی هزار تومنی و نبود دارو.

نگرانم دلشوره دارم ولی نمی دونم دلیلش چیه هنوز به دکتر بودن عادت نکردم گاهی وقت ها که خانم دکتر صدام می کنند هیچ ری اکشنی ندارم چرا دروغ فکر می کردم دکتر که بشم یک عالمه اتفاق ویژه قراره بیفته که خب هیچی نشد فقط دیگه استرس ندارم با استاد راهنما و مشاور دعوا نمی کنم کاش این دلشوره ختم به خیر بشه الهی آمین .

برای مخاطب خاص :کامنت رو خوندم و مثل ابر بهاری اشک ریختم مرررسی که هنوز اینجا رو می خونی دلم می خواهد ببینمت دست هایت رو بگیرم و تو درست مثل  اون وقت ها بگی  آزی اینجوری به من نگاه نکن راستی چرا نوشتی حلالت کنم مگر اتفاقی افتاده بود و تو چون مصرع شعری زیبا تا ابد سطر برجسته ای از زندگی من هستی ....

پ.ن:ولی هیچوقت نمیشه درد ها و غم ها رو با هم مقایسه کرد.نمیشه گفت مشکل من از تو سخت تره.غم به هر شکلی که باشه درد خودش رو داره.معمولا این شرایط آدمی‌زاده که حجم سختی هر درد رو معیّن میکنه.مثلا یه شب سرد و برفی که عینکم شکست و من فرداش کارهای سنگینی رو دوشم بود و بدون عینک نمیدیدم و همه جا تعطیل بود.الان که بهش فکر میکنی یه مشکل کوچیک و مسخره به نظر میاد اما اون شب یه غم بزرگ رو دلم بود،دقیقا اندازه غمی که با خیانت دیدنم یا غمی که با مردن بابابزرگم رو دلم نشست.اینها سه تا مشکل مجزا هستن اما تو اون برهه و شرایط،سخت ترین ها بودن برای من.و میتونستن من رو بکشن.

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 107 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 0:01