بعد از مدت ها دوباره نوشتم

ساخت وبلاگ

سلام 
هوا کیپ ابره از شنبه اول آذرماه قراره محدودیت های شدید اجرا بشه کرونا روزی ۴۰۰نفر رو می‌کشه یک سال شد که ویروس کرونا شناسایی شده و هر روز کلی آدم رو می‌کشه یک همگیری جهانی ناجور و هنوز هم هیچ راه درمانی نداره توی این هاگیر واگیر حال مامانم خوب نیست قندش بالاست فشار خونش پایین الان من تنها بچه توی خونه ام همه کارهای مامان و بابا با منه و رسما دهنم آسفالت شده مریض داری خیلی سخته مخصوصا وقتی نمیشه با خیال راحت مطب دکتر رفت و فلان درمانگاه رفت برای خودم نمی ترسم برای مامان و بابا واقعا نگرانم میگویند آرزو عیب نیست کاش شب بخوابیم و صبح بلند بشیم و کرونا نابود شده باشه الهی آمین .

از مهمونی یکهویی دفاعم تا الان دوستام رو ندیدم فقط گه گاهی توی گروه یکی یک حرفی میزنه و تمام هدا،گرفتار مجموعه تلویزیونی ۰۲۱است مامان بنفشه،جراحی قلب انجام داده نسیم،خودش رو محبوس خونه کرده تا اوایل سال آینده با یک کتاب جدید باز هم سر زبون ها بیفته مهتاب، فکر کنم عاشق شده فقط استوری ها و پست های پر از گلش رو لایک می کنم وقت نشده باهم حرف بزنیم ببینم جریان این گلدون های بن سای و سبد گل های تک رنگ و حسادت برانگیز چیه از صمیم قلب آرزو می کنم یک آدمی توی زندگیش باشه تا مهتاب بالاخره خاطره حسین خدا بیامرز رو فراموش کنه از نسترن و نیلوفر هم هیچ خبری ندارم رسما شدیم پنبه زده هر کدومون یک طرف گرفتاری های خاص خودمون رو داریم دلم برای دورهمی های دخترونه مون توی خونه بنفشه تنگ شده برای سیگار کشیدن هامون توی تراس برای جلسه های اعتراف و اشک ریختن برای چای خوردن هامون برای غذا درست کردن های یکهویی برای خنگ بازی هام توی ورق بازی کردن که همیشه خدا حکم یادم می رفت و بچه ها همه با هم داد می زدن خیلی خنگی هم  تنگ شده لعنت به کرونا که همه چی رو بهم ریخت لعنت لعنت لعنت.

دلم می خواد یک عالمه از اتفاق هایی که افتاده تعریف کنم اما حس و حالش نیست واقعا،اون آزاده ای که سه هزار کلمه ریز به ریز می نوشت تموم شده خیلی سعی کردم دوباره روزانه نویسی ها رو از سر بگیرم من نوشتن رو دوست دارم اما توی توییتر یاد گرفتم کوتاه نویسی رو دیگه حال و حوصله ریز ریز تعریف کردن رو ندارم انگار خسته ام انگار تموم شدم یک جایی خیلی دور خیلی شلوغ اون آزاده ای را که خیلی با جزییات تعریف می کرد با حوصله می نوشت را جا گذاشتم نمی دونم شاید هم واقعا باید میانسالی رو قبول کنم باور کنم که دیگه اون آزاده ۲۳ساله ای که پله های تحریریه رو بالا و پایین می رفت نیستم الان یک خانم جا افتاده شدم از همون ها که کفش هاشون همیشه واکس دار می پوشند .راستی  دیگه خیلی وقته کتونی نمی پوشم.

خواب دیدم یکی گفت چرا نذرت رو ادا نمی کنی از خواب که بیدار شدم جمله اش توی سرم زنگ می خورد که چرا نذرت رو ادا نکردی و من یادم نمی اومد که چه نذری دارم منی که همه چیز رو می نوشتم چرا یادم نبود چه نذری دارم هر بار بی کار میشدم یاد اون خوابم می افتادم نذرت رو ادا کن مطمئن بودم اگر چیزی بود حتما می نوشتم حالا که پیداش نکردم و نمی دونم چیه پس فقط یک رویا بوده و تمام بنفشه رفته بود فال طبق معمول همیشه می‌گفت این خانمی که فال میگیره حرف هایش رد خور نداره و درست ترین حرف ها و پیشگویی های دنیا رو انجام میده گفت پولی که برای تو نمی افته بگذار به نیت تو برایت فال بگیرم برای هزارمین بار سرم رو تکون دادم و گفتم بنفش جان بی خیال عزیزم تو یک خانم تحصیلکرده هستی این کارها چیه گفت آزی به خدا همه حرف هایش درسته خودش هم خیلی ثروتمند و پولداره خیلی ها پیش این خانومه می یان گفتم من چیکار کنم الان گفت تو فقط نیت کن و من رو وکیل خودت بدون گفتم اوکی بعد هم تماس رو بی خدا حافظی قطع کرد خانم فالگیر طبق معمول همه فالگیرها یک عالمه چرت و‌پرت گفته بود از مدرکی که میگیرم از آدمی که رهایم کرده و هنوز چشمش دنبال منه از پیشرفت در کار و پیشنهاد خیلی خوبی که سه وعده دیگه بهم میشود خانومه فالگیر گفته بود دوستت یک نذری داره که باید ادا کنه همین جمله کافی بود که باز من برم توی فکر نذر چی؟چرا یکی باید توی خواب به من بگه نذرت رو ادا کن و خانم فالگیری که من تا حالا ندیدمش هم باز همون جمله رو تکرار کنه برای خودم خیلی جای تعجب داشت حالا دو تا نشانه داشتم که نمی دونستم دلیلش چیه من کجا رفته بودم کجا نذر کرده بودم که خودم یادم  نیست خیلی وقته که در خونه خدا نرفتم امامزاده صالح هم نرفتم یک هفته درگیر این نذری بودم که ادایش به گردنم بود و خودم نمی دونستم چیه داشتم کتاب های خونده شده و نخونده کنار تخت رو جمع می کردم که یکهو یادم افتاد اون روزی که با مامان و خواهرم رفته بودیم شاه عبدالعظیم نذر کردم.همه اتفاقات اون روز مثل یک فیلم از جلوی چشمم گذشت من نذر کردم یک اتفاقی بیفته اون اتفاق هیچ وقت نیفتاد اما واقعا بازی جوری شد که من سود بردم باید نذرم رو ادا می کردم  نذر کرده بودم ساندویچ الویه درست کنم اما حالا توی این اوضاع کرونا کسی اعتبار نمی کرد ساندویچ های الویه از یک غریبه قبول کنه به رییس گفتم گفت پولش رو به یک فقیر بده با مامانم حساب و کتاب کردیم و بالاخره مبلغ مورد نظر رو استخراج کردیم مبلغ خیلی زیادی نبود ولی خب باید دینی که به گردنم بود رو ادا می کردم تصمیم این بود به یک تهی دست کمک کنم یک خانم بود با یک پسر نابینا که توی ایستگاه مترو نزدیک خونمون لیف و کیسه و فال می فروخت دوست داشتم بهشون کمک کنم پول نذرم رو داخل کیفم گذاشتم تا در اولین فرصت به اون خانم و پسرش هدیه کنم ولی نبودند هزار بار بیشتر رفتم ایستگاه مترو منتظر موندم ولی اون خانم و پسرش نبودند  نمی دونم چرا دوست داشتم فقط به همون خانم و پسرش کمک کنم بچه ها من رو مسخره می کردند که این همه فقیر مگه فقیر با فقیر فرق داره احساس می کردم یک بار سنگین روی دوشم هست رفته بودم شهرک غرب جلسه موقع برگشت توی مترو یک آقایی که  لال بود  با دختر کوچولوش باطری و چسب زخم و چسب نواری می فروخت یکهو یاد پولی که کنار گذاشته بودم افتادم تا قطار ایستاد قبل از اینکه من پول رو از داخل کیفم در بیاورم مرد و دخترش پیاده شدند.باز هم نشد همون روز برای چندمین بار از بقیه دست فروش ها سراغ اون خانم و پسرش رو گرفتم همه گفتند چنین خانمی  رو هیچ وقت ندیدند داشت باورم میشد که اون زن و پسر نابینا رو فقط من دیدم و وجود خارجی ندارند سوار ماشین شدم ولی به خدا من اون خانم رو دیده بودم هزار بار بیشتر چرا پس نبودند فردا باز هم رفتم جلسه جلسه زود تموم شد حوصله چرخ زدن توی خیابون رو نداشتم با مترو برگشتم  از قطار که پیاده شدم هنوز آفتاب می درخشید آبان ماه به نیمه رسیده بود ولی از برف و بارون چرا خبری نبود. یادمه که پارسال همین موقع ها چه برف سنگینی اومده بود  و من رفتم شمال ،شمال برفی داشتم خاطره های شمال برفی رو مرور میکردم که همون خانم و پسرش رو دیدم اونقدر خوشحال شدم برای اینکه مطمئن بشم خودشون هستند یک بسته چشم زخم ازش خریدم بعد هم علاوه بر پول چسب زخم مبلغی که داخل کیفم بود رو بهش دادم سوار ماشین که شدم انگار سبکترین آزاده دنیا شده بودم .

هزار بار کامنتت رو خوندم هزار بار خاطره مترو و موزیک رضا صادقی همه اش از جلوی چشم هایم عبور کرد دلم برایت تنگ شد مچاله شد یک نقطه شد چشم هام پر از اشک شد و من هنوز هم دوستت دارم خیلی زیاد. 

پ.ن:آدم یک وقت هایی خودش را برای همیشه جا می گذارد!
مثلا روی پله های کثیف محل کاری که محترمانه اخراج شده، نیمکت های چوبی سبز رنگ یک کافه، رو به روی ویترین مغازه ای توی قیطریه، کوچکترین کلاس دانشکده، خیابانی که آخرین خداحافظی هایش را کرده!
کوچه ای که هفت تا سیزده سالگی اش را در آن بزرگ شده، پنجره ی خانه ی دختری که اولین عشقش را مال خودش کرده و بعد از آن هر وقت که از آنجا می گذرد با دیدن ِ خود تنهای خسته اش دهانش تلخ می شود و بغض از گلویش بالا می آید. 
آدم،
یک وقت هایی، یک جاهایی،
خودش را جا می گذارد .
آن نیمه از خودش را که در مقابل فراموشی مقاوت می کند، می اندازد همان گوشه کنار 
 و برای همیشه می رود ...

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 107 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 0:01