آذر ماه بارونی قشنگم

ساخت وبلاگ

سلام 
آذرماه مه آلود شروع شد بارونی و سرد دوست دارم یک روز صبح با همون موهای ژولی پولی وقتی که لیوان نسکافه رو از روی کانتر آشپزخونه بر میدارم برم توی مه و گم و گور بشم برای همیشه مه هیچ وقت برای من ته نداشته نه میشه جلو رو ببینی نه پشت سرت رو فقط خودت هستی و خودت چقدر این روزها کسالت بار و به درد نخور ه دلم یک اتفاق می خواد یک اتفاق خوب که چند وقت درگیرش باشیم بلند بلند بخندم آرامش داشته باشم.

جلوی در پارک ایستادم تا در ماشین رو قفل کنه از دور نگاهش کردم همیشه این لوکیشن ثابت بوده بهارش یک جور خوشگل بوده تابستونش یک جور پاییزش که بی نظیر بوده زمستون هم که دیگه نگم براتون بیشتر سنگ فرش های پارک من رو می شناسند روی تک تکشان توی این همه سال راه رفتم غصه ها و دلتنگی ها و شادی هام رو کوک زدم و یک آزاده دیگه پایین رفتم این درخت های سر به فلک کشیده قطعا من رو همیشه یادشون هست این بار اما واقعا نمی دونم چرا توی اوضاع وحشتناک کرونا اومدم همون جا اومدم چی رو ثابت کنم اومدم چی رو فراموش کنم دلم می خواست اونقدر شاد و شنگول بودم که پای همه تخته سنگ ها کنار درختچه هایی که به جای زرد و نارنجی از حضور پاییز قرمزشدند عکس بندازم دوست داشتم اونقدر شاد بودم که با دیدن کلاغ ها بلند بلند شعر کلاغ رو می خوندم بعد هم بدون خجالت اشک می ریختم «چقدر غصه های من /شبیه این کلاغ هاست »از اینکه وسواس داره برای مطمئن شدن از بسته بودن در ماشینش و چک کردن هر چهار تا در و پنجره  خوشحالم هر چقدر دیر تر خودش رو به من برسونه من بیشتر خاطره بازی می کنم دوست داشتم همه این سر پایینی دوست داشتنی رو توی مه راه برم تنها ولی از گربه ها و سگ های ولگرد می ترسم خانم‌های کوهنورد با تجهیزات رنگی رنگیشون از کنارمون رد می شوند جلوی همون مجسمه سنگی خسته که نمی تونم نگاهش رو تحلیل کنم یکهو سرما هجوم می یاره توی وجودم دوست ندارم روی سنگ فرش ها راه برم دوست دارم روی برگ های خیس قهوه ای و زرد پا بگذارم زیر سایه درخت های بلند کنار یک تخته سنگ به بازی کلاغ ها نگاه می کنم می گویند کلاغ ها هزار سال عمر می کنند دوست دارم بدونم کلاغ سیاهی که یک تکه نون توی منقارش گرفته بود و  پای درخت نشسته بود درباره من چی فکر می کرد گفت :این هوا جون میده برای کشیدن سیگار بعد هم چند بار فندکش رو روشن کرد همون طوری که سیگار رو با لب هایش محکم نگه داشته بود گفت تو نمی خوای گفتم نه دلم سیگار نمی خواد می خواهم اونقدر زرد و نارنجی و قرمز ببینم که چشم ودلم سیر بشه لابه لایه اون درخت ها توی شرجی هوا توی مه خوشگلی که هر لحظه غلیظ تر میشد من آزاده بیست و چند ساله رو دیدم که از دور نگاهم می کرد هوا اونقدر صاف نبود که به چشم هایش خیره بشم ولی دیدمش با همون کوله طوسی صورتی همون کتونی های نایک که عمه سوغاتی آورده بود.

بعد از نوزده سال سابقه کار بعد از نوزده سال خبرنگار بودن با اینکه کارم رو خیلی دوست دارم ولی از همین تریبون اعلام می کنم که مزخرف تر از کار ما وجود نداره چوب دو سر طلا هستیم هم خواننده شاکیه هم مصاحبه شونده دردناک تر از همه ماجرا هم اینه که همه گزارشگرهای تلویزیون و گوینده های اخبار رو خبرنگار می دونند برام خیلی تعجب اوره که خیلی ها نمی دونند روزنامه و خبرگزاری و سایت تحلیلی و سایت خبری وجود داره کلا آدم های ناآگاهی هستیم در برابر آگاهی زود گارد میگیریم همه هم ادعامون میشه که بسیار فرهیخته ایم ایرانی جماعت کلا در گذشته سیر و سلوک می‌کنه اصلا آینده نگر نیست و حالش رو در حسرت گذشته از دست میده.

گفت می خوام یک کاری بکنم که خوشحال بشی داشتم خیره خیره به برگ های زرد و نارنجی نگاه می کردم گفت آزاده اگر همه چی همون طور که من دوست داشتم پیش می رفت الان باید دربه در دنبال بیمارستان می‌گشتیم برای زایمان بچه دوممون بلند خندیدم از ته دل گفتم ااا دو تا بچه آفرین آفرین بدون اینکه بخنده گفت آره دیگه همون وقت که دیدمت و ازت خوشم اومد باید می اومدم خواستگاری اونقدر بی تفاوت و گند اخلاقی که الان هر دوتامون موندیم لیوان چایی رو برداشتم و گفتم یک زمانی دوست داشتم مادر بشم مادر کودک سه ساله ولی الان واقعا دیگه دوست ندارم کاش تو بری دنبال رویاهات بابای دو تا وروجک باشی گفت بی خیال فقط می خواستم صدای خنده ات رو بشنوم با این کمبود پوشک و شیر خشک و گرونی گوشت و مرغ زن کجا بود که بچه تولید بشه.

با خواهر بزرگترم بحثم شد نمی خواد قبول کنه که اشتباه میکنه دو تا دختر هایش از دستش شکارند ولی خودش قبول نداره کارش و  رفتارش اشتباه و غیرقابل بخشش است همچنان بر اشتباهش اصرار داره.

چند روز طول کشید تا همین چند خط رو نوشتم سخت هست ولی باز هم دارم تمرین می کنم که روزانه هام رو بنویسم ریز به ریز همه چی رو توضیح بدهم ماسک بزنید ،در خانه بمانید آرزو می کنم سالم و سلامت باشید الهی آمین.

پ.ن:واقعیت امر اینکه که من هیچ‌وقت دلم تنگ نمی‌شه. بیشتر آدم‌ها رو "کم میارم".مثلا دارم خیلی ساده توی خیابون راه می‌رم و تو یه لحظه خیلی شدید و ناگهانی حضور کسی و کم میارم و معمولا بیشتر از یک یا دو لحظه طول می‌کشه تا خود متشکل از روح و جسم و نورون عصبی و حسرت و بی‌ارزشی و احساس و علاقه و هفتاد در صد آبم و متقاعد کنم که چیزی نیست و کم نیار وادامه بده.

خیلی سخته که به کسی که در دنیای دلتنگ‌ها، کم میاره بگی که دلم برات تنگ شده. چون تصوری از تنگ شدن دل نداره و حتی برعکس. برای منم همیشه سخت بوده به آدم‌ها بگم که امروز جلوی فلان مغازه کم آوردتم و کبوتر بچه کرده کاش بودی و میدیدی.
از یه جایی تو بهمن تا الان، خیلی دوست داشتم بهش بگم کم میارمش و براش کاری نمی‌تونم بکنم. که چقدر دوست داشتم با هم تو قرنطینه بودیم تا لااقل مجبور نباشم برای توجیه کم آوردنش هزار لایه زمان و مسافت و دوری و آب‌وهوا و لامصب مگه خون‌آشانی که فقط شبا آن‌لاینی و بشکافم.
اگه کسی و پیدا کردین که پنج‌دقیقه حرف زدن باهاش شما رو به خود واقعیت‌تون‌ نزدیک‌تر می‌کنه، هیچ‌وقت نذارید به زادگاهش برگرده. بکاریدش تو گلدون و بذارید ریشه بده و بعد عین اون گلدون فیلم لئون همه جا با خودتون ببریدش.

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 98 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 0:01