قلبی که خط خطی کار می کنه

ساخت وبلاگ

سلام 
دو روز تمامه داره بارون می یاد دل اسمون حسابی گرفته بود انگار بغضش باز شدخدا رو شکر امسال که نماز جمعه برگزار نمیشه درهای رحمت خدا هم باز شده هرچند کاش به جای بارون این کرونای لعنتی تموم بشه بره پی کارش کل زندگیمون رو بهم ریخته روز بارونی و مه الود چرا من باید خونه باشم هان چرا مسوولان پاسخگو نیستند؟؟

دیشب به محض اینکه ساعت ۰۰:۰۰بامداد شد پیام داشتم که ازاده داریم بهت فکر می کنیم توی اغازین لحظه های تاریخ رند ۹۹/۹/۹مرسی که به من فکر کردند ولی باورم نمیشد این ادم ها با این دیسیپلین به من فکر کنند امروز هیچ کار خاصی نکردم هیچ ایده و برنامه ای نداشتم این چند روز فقط غمگینم ناراحت نه غمگینم خب دوست دارم بیام همه چیز رو ریز به ریز بنویسم ولی نمیشه نمی تونم خود خوری کردن حالم رو بهم میزنه چقدر من تغییر کردم صبوری اصلا از ویژگی های من نبود ولی الان مجبورم که صبور باشم صبور بودن کار بسیار سختیه ولی اگر ادم مجبور باشه باید صبور باشه هیچ کاری از دستم بر نمی یاد هیچ کاری.

خبر ترور رو با ترس رو لرز فرستادم سایت ویژه این جور خبرها کلا فقط حادث شدنشون با سرویس اجتماعی است بعدش دیگه سیاسی میشه هیچ وقت دوست ندارم خبر مرگ و شهادت و رفتن ادم ها رو بنویسم الان یک عالمه علامت سوال توی ذهنم هست ولی خب به هیچ کدوم نمیشه جواب داد هزار بار به خانواده اش به بچه هایش فکر کردم و چشم هایم پر از اشک شد لعنت به این سیاست و این قدرت که همه چی رو زیر پا می گذاره.

بعد از ظهر شنبه علی پیام داد کجایی نوشتم خونه گفت دلم می خواد برم سر خاک داداشم می یایی گفتم بهشت زهرا الان گفت می یایی توی صدایش یک عالمه بغض بود گفتم ساعت چند اینجایی گفت نیم ساعت دیگه غذای مامان و بابا رو اماده کرده بودم برایش یک ساندویچ درست کردم یک سیب و یک نارنگی هم برداشتم و یک بطری اب به مامان گفتن تا عصر برمی گردم هوا خیلی سرد بود با اینکه پالتو پوشیده بودم اما کلیه هام داشت یخ میزد بهش پیام دادم کجایی ؟؟گفت گمشدم بعد هم برایم یک دقیقه آواز خونده بود تا رسیدم سر چهار راه اون هم رسید خیلی وقت بود بهشت زهرا نرفته بودم از گرفروشی های کنار جاده گل خریدیم گفتم علی سر خاک روح الله هم بریم گفت نه اونجا نمی برمت چون نمی خوام نعش جمع کنم  دیگه حرف نزدم بهشت زهرا خلوت خلوت بود خیلی وقت بود که قبرها  رو نشسته بودند تا علی اب بیاره به قبر های سوت و کور بغل نگاه کردم یک روز من هم زیر این سنگ ها می خوابم برای همیشه خودم رو به گل ها و برگ های زرد شده مشغول کردم تا علی با داداشش حسابی درد دل کنه اون شونه هایش می لرزید و فین فین می کرد من قلوپ قلوپ اشک می ریختم یک ساعت حرف زد ریز ریز بارون که تند تر شد گفت بریم نه من به چشمهایش نگاه کردم نه اون به چشم های من نگاه کرد سر خاک‌مهندس میرزایی هم رفتیم یک وقت هایی واقعا در کار خدا می مانم چرا باید جوان به این رعنا و رشیدی یکهو اول هفته مریض شود و آخر هفته زیر خلوارها خاک آرام بگیرد دوازده سال از نبود مهندس می گذرد دوازده سال یک عمر میشود. 

میدونم که باید برم، میدونم که باید رها کنم و برم، ولی چهارزانو لبه ی پرتگاه میشینم و به جاده ی همواری که میشه دوئید و برگشت ازش خیره میشم.
 من میدونم ته قصه ها چی میشه؛ من خودم قصه هارو نوشتم. ولی آدم چندتا آدم دیگه، توو چند تا قصه ی دیگه باید جا بذاره که باورش شه به رها کردن؛ به رفتن؛ به ادامه ندادن؟ و من امروز دیگه ادامه ندادم نقطه ته خط.

ساعت دو صبح جمعه چشمم به جمال دریا روشن شد من رو به روی خزر ایستاده بودم و به موج ها نگاه می کردم موج های سفید و کوچولو پشت سر هم برای بوسیدن ساحل صف بسته بودند با نظم و ترتیب یادم بود چند روز پیش نوشته بودم حاضرم یک جون از جون هایم کم بشه ولی شمال باشم الان دقیقا همون جایی ام که دوست داشتم باشم باید الان رو به روی دریا روی شن های خیس ساحل بشینم و سنگ هایم رو با خودم وا بکنم شکایت هایی که توی دلم تلنبار شده رو بریزم توی دل بزرگ و عمیق دریا اشک بریزم و بعد یک آزاده تازه متولد شده رو با خودم بیارم تهران همین قدر قشنگ همین قدر دلگیر همین قدر خواستنی ولی فقط به موحدهای دریا نگاه می کنم و بی خیال اشک هایم می شوم اونقدر روی دور تند کارهایمان را انجام می دهیم که اصلا یادم می رود شمال هستیم 

گفتم واقعا حسودیم میشه به همه چرا من این همه آدم دوست نداشتنیی هستم؟
بهم گفت اره والا منم می خواستم بهت بگم حالت بد نمیشه این همه دوستت دارند بعد هم زل زد به چشم های از تعجب گرد شدم و ادامه داد دوست داشتن تو یک جور خاصِ کار هر کسی نیست.

کرونا دست بردار نیست باید برای انجام سرم آهن اقدام کنم سه روز از درد دست زمین را گازمی گرفتم در شلوغی بیمارستان و با رعایت همه جوانب اجتماعی بالاخره سرم را زدم ولی یک بار دیگر مرگ را به چشم دیدم می دپپستم که مسمومیت اهن می گیرم دل درد و سردرد و تهوع ولی این بار با همه دفعه های دیگه فرق داشت دکتر گفت اکو بده بار اول بود توی همه این سال ها قبول کردم قبلا هم نوار قلب داده بودم نه درد داشت نه سخت بود ولی خیلی استرس داشتم در این یک سال و نیم گذشته اونقدر اتفاقات جورواجور افتاده که اصلا دیگه توان اتفاق جدید را ندارم دکتر نوار قلب رو دید و گفت به نظرم اوضاع خوب نیست با یک فوق تخصص صحبت کن همین یک جمله حالم رو خراب تر کرد با چند تا تلفن قرار شد برم پیش دکتر مشهوری که سالی یک بار وقت می دهد دکتر مهربان بود و آرام و جا افتاده در یکی از شب های منع تردد شبانه در مرکز قلب ویزیت شدم نوار قلب و تست ورزش را مجدد تکرار کردم و گفت قلبت نامیزون شده از بس از این بیچاره کار کشیدی استرس و کافئین و نیکوتین و اعصاب خوردی ممنون یک‌دوره هم وارفارین تجوریز کرد تا بعد از تمام شدن قرص ها باز با هم جلسه داشته باشیم و ویزیت بشوم نمی دونم این آریتمی قلبی یکهو از کجا پیدا شد ولی  دیگه من آزاده مبارزه کردن نیستم به قول رضا صادقی وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم.

باید اعتراف کنم که خسته ام خیلی خسته دلیلش رو هم نمی دونم فقط دوست دارم همه چی تغییر کنه یک اتفاق خوب دلم می خواهد البته بیشتر از همه اینها دوست دارم برم سر کار اعتراف می کنم که دلم برای شور و شوق تحریریه تنگ شده احساس می کنم فراموش شدم کرونا هم که ول کن ماجرا نیست بره پی کارش برم خرید تراپی چیزی هم لازم ندارم ولی همچنان پاساژ گردی بهترین راه حل برای فرار از هجوم افکار است.

پ.ن:‏مشكل از جايي شروع شد كه خيلي از حرفامون 
بغض شد توي گلومون و خفه موند 
يا اشك شد از چشمامون ريخت و هيچ وقتم گفته نشد

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 105 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 0:01