سگ مادرو توله هایش

ساخت وبلاگ

سلام 
خواب دیدم دارم تند و تند پست می نویسم کار هم داشتم ولی باید می نوشتم بعد که بیدار شدم یادم افتاد اووووه از خیلی از اتفاقات جالب موندم و اینجا چیزی ننوشتم اگر کاری پیش نیاد  باید بگم که با یک آزاده نوشت طولانی طرف هستید.

داشتیم گپ می زدیم درست هفته قبل که این همه تعطیلی نداشت گفت چه کاره ای من فقط نگاهش کردم شیفت رو یک جوری چیده بود که خودش اصلا لازم نبود سر کار بره همه اش خونه بود گفتم خب مرض داری هر روز خونه ای هی می خوای پیام بدهی که حوصله ام سر رفته کاری ندارم بچه ها نفرینت کنند قرار شد قبل از اینکه تعطیلات کوفتشون بشه توی لیست شیفت ها تجدید نظر کنه پیاده که می اومدیم من ساکت بودم میدون ونک گفت بریم هیولا بخوریم گفتم نه حال ندارم همه راه داشتم فکر می کردم به دردسرهایی که جواد و حامد توی تعطیلات برای من‌و‌ مهدیه درست می کردند گفت اااا بابا بی خیال حامد که کلا رفت مهدیه هم اون سر دنیاست تو هنوز داری به اون موقع فکر می کنی فقط نگاهش کردم آدم ها وقتی دارند گند می زنند خودشون حواسشون نیست که دارند. گند می زنند بعدا بقیه هم که بهشون هشدار می دهند قیافه حق به جانب به خودشون می گیرند که اااا بی خیال بابا عرف همینه خلاصه که از میدون ونک جدا شدیم گفت می خواد به پیاده رفتن ادامه بده گفتم نه عزیزم من حال ندارم رفتم که برم ایستگاه مترو مثلاً اما به جای مترو رفتم گل فروشی سر چهار راه جهان کودک خیلی وقت بود که لابه لای گلدون ها قدم نزده بود دوست داشتم برای هزارمین بار گل های هوازی رو ببینم و بترسم اسم های خیلی خارجی  گلدون ها رو بخونم و توی دلم براشون اسم های راحت تر انتخاب کنم توی حیاط پر از کوکب های زینتی رنگی رنگی بود و خلوت این جور وقت ها که مشتری کم تر است باغبون ها با حوصله به سوالات آدم جواب می دهند بوته تمشک هم داشت دانه کاهو و یک عالمه سنگ رنگی رنگی نمی دونم چقدر اونجا گشت زدم توی خیالم گلدون انتخاب کردم جا نمایی کردم ولی بعد که از گلخانه بیرون اومدم یک آزاده سبک بال بودم رها آزاد.

من اصلا آدم کافه رفتن نیستم چون قهوه دوست ندارم شاید اگر قهوه خور حرفه ای بود برایم مهم بود که مثلاً اسپرسو کافه فلان چطوریه با ایس قهوه این یکی کافه خوبه یا بد مثل تبحری که توی پیدا کردن  سفره خونه و قلیون هایش پیدا کردم خلاصه همین جوری از اسم کافه اسم خوشم اومد و اینکه نور داشت تاریک نبود وارد کافه شدم که فقط فضایش رو ببینم همین و خب یکهو با یک دور همی روبه رو شدم و سلام و علیک کردم الهه رو خیلی وقت بود ندیده بود به نظرم خیلی تغییر کرده بود،مینا هم بسیار بسیار لاغر شده بود به جای اون هلیا خیلی خوشگل شده بود و داشت قد می کشید من این هلیا کوچولو که الان خانومانه مراقب بود گوشه لب هایش کیکی نشود وقتی توی قنداق بود هر روز می دیدم آزاده هم بود و دخترش رها با مرجان که رفته بود ماشین پارک کنه بچه ها خیلی اصرار کردند که بشین گفتم نه بابا من فقط اومده بودم آب بخورم بعد هم قبل از اینکه مرجان برگرده سر میز خدا حافظی کردم و رفتم دختر آزاده هم خیلی بزرگ شده هزار الله اکبر می دونم که می خواهد بفرستتش مجارستان پزشکی بخونه آزاده دیگه اون دختر شیطون نیست یادمه اون وقت ها یک جور خاص بود ما سه تا آزاده بودیم توی ساختمون قدیمی همشهری و هر کدوممون   یک داستان داشتیم .ازاده خیلی زود بچه دار شد یک دختر به اسم رها هنوز رها کوچولو بود  حرف هم نمی زد که دعواهای آزاده و منصور بالا گرفت دلیلش رو هیچ وقت نپرسیدم ولی می دیدم که همه اش در رفت و آمد بین مهد و دادگاه است بعدها فهمیدم منصور با زن های زیادی در ارتباط بوده آزاده خوشگل و فعال بود نمی دونم چرا منصور چنین بلایی سرش آورد بعد که جدا شدن. خیلی منزوی شد دیگه هم خبرنگار نبود جزو اون بچه های بود که جذب یکی از روابط عمومی ها شد خلاصه که بچه اش رو خودش بزرگ کرد رها الان یک خانم شده و خب قطعا کسی باورش نمیشه رها و آزاده نسبت مادر دختری داشته باشند.و همیشه هم این رو می گویند خیلی لج در بیار طور مهم اینه که الان بار همه زندگی تنها روی دوش خودش است آزاده دوست داره بچه اش بهترین مدرسه بره همه اردو ها و تورهای یک روزه جنگل و کویر و علمی و فرهنگی رو تجربه کنه و یک بچه پرفکت بار بیاد نمی دونم کارش درسته یا غلط فقط این رو‌می دونم که مبارزه خیلی زیاد آدم رو در دراز مدت خسته می‌کنه کاش هیچ وقت منت این خستگی رو سر رها نگذاره که تو باعث شدی نتونم فلان کار رو انجام بدهم و اینها.

رفتیم دور دور پاییزی.قرارمون ساعت یک بود خیلی هم سر وقت می‌رسیدم اما مرجان موبایلم رو جزو وسایلش ریخته بود توی کیفش و برده بود جلو ایستگاه نوبنیاد باهم قرار گذاشتیم تا موبایلم رو پس بگیرم بعد که برگشتم سر قرار ساعت شد دو خوبه حالا غرغر بازی نداریم رفتیم هر جا که جاده ما رو برد قرار بود بریم لواسون گفتم این جاده  سمت راست رو برو همیشه از سمت چپی رفتیم یک بارهم این طرفی بریم نگم که چقدر ویلاهای خفن و لوکس دیدیم و چه کوچه باغ های بی نظیری پیدا کردیم بعد هم سر از روستای افجه در آوردیم نون خریدیم و سیگار آقای مغازه دار بهمون مربای هویج داد که واقعا خوشمزه بود با اون نون لواش تازه ای که خریده بودیم خوردیم بعد هم رفتیم روستای برگ جهان گوسفند ها رو داشتند می بردند کوه براشون اسفند دود کرده بودند چوپان که یک پسر مرتب و منظم بیست ساله بود گفت تا یک هفته روی کوه می ماند بعد جمعه برمی گرده چند تا پاور بانک فول شارژ با خودش برداشته بود برام جالب بود که در کوهستان موبایل آنتن می دهد اونجا هم چند تا باغچه قیمت گرفتیم سند دار بودند ولی چاه آب نداشتند بیشتر درخت ها سیب و آلبالو و به بودند با خرمالو جلوی یکی از باغ ها یک سنجاب خوشگل دیدیم با یک دم خیلی پشمالو  یک دونه گردو هم دستش بود روستا پر از سگ بودسگ های ولگرد که به نظرم خیلی تمیز بودند یک سگ هم بود که چهار تا بچه داشت با چشم های درشت و یک صورت خسته برای اولین بار توی عمرم به سگ غذا دادم شده بود پوست استخوان بچه های شیطونی هم داشت که از سر و کولش بالا می رفتند اضافه غذامون رو توی ظرف ریختم یک کاسه آب گذاشتم جلویش بعد هم زود پله ها رو اومدم بالا بچه هایش که ولش کردند و جنگشون شروع شد سگ مادر اومد همه غذاها رو خورد بعد هم آب خورد همه مدت داشتم از دست پنجره نگاهش می کردم بچه هایش خیلی بامزه بودند تا غروب که اونجا بودیم سگ مادر هی نگاهمون می کرد برای شب هم باز برایش غذا گذاشتیم با آب می خواستم سوار ماشین بشم سگ مادر پشت سرم بود گفتم تو رو خدا برو من ازت می ترسم همین طوری مثل مجسمه ایستاده بود بچه هایش هم از روی تراس پارس می کردند دیگه آقا مهدی اومد کمک و سگ رو برد بالا برای محل خوابیدن سگ مادر یک پتوی کهنه آورده بود بچه های سگه اونقدر خوشحال شدند از پتو از این به بعد هوا سرد میشه گناه داشتند دیگه ظرف آب رو پر کردیم و ظرف غذا رو هم برایش دم دستش گذاشتیم و برگشتیم تهران منتهی از یک جاده محلی اومدیم از کنار سد لتیان اومدیم اونقدر خوب بود زیر بارون که کلی کیف کردیم بعد هم توی جاده از بستنی عمو رحیم بستنی خریدیم و توی اون سرما بستنی خوردیم جاده اونقدر لغزنده و بارونی بود که ماشین ها با سرعت کم رانندگی می کردندتوی ترافیک جاده یک آقای فروشنده که انار شیراز می فروخت دو تا انبار بهمون داد با یک لبخند پت و پهن اونقدر ذوق کردیم.دیگه تا برسیم خونه همه اتوبان ها ترافیک بود که ترافیکی ..

شب وفات پیامبر رفتم سر دیگ نذری خانم بهاری هم بود یکم بالا خونه خواهرم موندم ولی چون پایین توی پارکینگ اونها غذا رو درست می کردند پیچیدم اومدم کمک میثم و زهرا مرغ می گذاشتند من هم برنج می ریختم توی ظرف ها میناو صبا خواهرزاده هام هم ظرف ها رو بسته بندی می کردند خانم  چهارصد تا غذا شد دیگ ها رو هم مردها شستند رفتیم بالا که خودمون هم غذا بخوریم اونقدر توی بهتر برنج نفس کشیدن بودم که اشتهای هیچ چی نداشتم  چایی خوردیم و میوه و گپ زدیم ساعت سه بامداد بود که اومدم خونه حالا هر کاری می کردم قفل فرمون بسته نمیشد خوابم هم می اومد دیگه کلافه شده بود می ترسیدم ماشین رو بدون قفل ول کنم اونقدر کلنجار رفتم تا درست شد روز تعطیل تا ساعت دوازده خواب بودم چقدر هم مزه داد.

گفت همه توییت هایت رو خوندم تو هنوز عزا داری گفتم عزا دار ؟؟یعنی چی گفت یعنی هنوز توی گذشته موندی حال بحث کردن نداشتم برای همین هم فقط نگاهش کردم خیره خیره و انگشت هایم رو دور لیوان چایی روی میز قلاب کردم گفت هنوز درگیری دیگه چرا حرفی نمی زنی گفتم نه نیستم ولی حال بحث کردن هم ندارم گفت یک عالمه نوشتی گفتم اره دقیقا به همین علت من می نویسم چون شغلم نوشتن است چون با کلمه ها بیگانه نیستم هیچ وقت دوست ندارم نوشته هام رو به رویم بیاری اگر بلاک ان بلاک شدی ناراحت نشو بعد هم بلند شدم متنفرم از ادمهایی که حرف هایت رو می شنوند بعد از همون حذف ها چاقو درست می کنند برای زخم زدن چه کاریه این هزار بار زنگ زد هزار تا پیامک فرستاد ولی اون آدم برای من برای همیشه تموم شد . 

پ.ن:‏وقتي ميتونيم با ي حرف دلگرم كننده و اميد بخش يكي رو خوشحال كنيم از هم دريغ نكنيم

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 101 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 16:46