سفرنامه

ساخت وبلاگ

سلام 
گفتم دلم شمال می خواد گفت خب فردا بریم گفتم باشه بریم پنج صبح بریم و عصر برگردیم گفت باشه من پنج دم در خونتون هستم و این طوری رفتیم شمال از هراز رفتیم جاده اونقدر خلوت بود که در چهار شنبه دوست داشتنی ما فقط مسافر جاده بودیم با دیدن اولین مون هایی که انکار روی سر و کولشون پودر قند ریخته بودند جیغ زدیم و استوری گذاشتیم بعد هم بین اون همه کافه و رستوران یک پیر مرد خسته رو که جلو در کافه اش نشسته بود رو انتخاب کردیم برای صبحانه گفت بفرمایید توی بالکن با ویوی آبشار دوتا املت سفارش دادیم بعد هم محو سبز و‌نارنجی خوشگل کوه ها شدیم املت و پیاز و لیمو و نون بربری با چایی خوردیم و بلند بلند خندیدیم توی کافه پیر مرد هیشکی نبود خانومش داشت سماق هابی که از کوه آورده بودند رو آسیاب می کرد برامون نون اضافه آورد و گفت باز هم چایی بیارم پاقدم داشتید چند تا مشتری اومده توی سالن رو که نگاه کردم متوجه مشتری ها شدم یک خانواده چهار نفره دو تا آقای جوان یک دختر و پسر جوان و یک زوج خدا رو شکر گفتم نه نون ها خشک میشه هوا سرده ولی چایی رو هستیم لیوانی باشه لطفاً پیر مرد مثل پروانه دور میزها چرخ می خورد و سفارش می گرفت گفت خب خانم پاقدم دار بریم با بشینیم گفتم بریم دلم شمال می خواهد نه کوهستان گفت ابشارش کو؟مگه نگفت بالکن ویوی آبشار داره ؟؟لابع لای نارنجی و زرد درخت های روی دامنه کوه آبشار رو نشونش دادم توی راه تمام مسیر موزیک های دوست داشتنی خودم رو گوش دادیم بعضی از آهنگ ها رو دوبار و سه بار بعضی ها رو باهاشون همخونی کردم برای بعضی های دیگه به افق خیره شدم و توی سکوت به دیوارهای سنگی کوه خیره شدم قرار بود یک خونه تکونی فکری و روحی کنم باید خیلی چیزهای اضافه رو برای همیشه می ریختم دور خدا رو شکر عینک آفتابی داشتم و چشم هایم معلوم نبود. از آمل رفتیم بابلسر از اونجا هم عباس آباد و نور لب ساحل اونقدر گرم بود که مجبور شدم پالتوم رو در بیارم ساحل شنی بود آب تا جلوی پامون می آمد و بر می گشت  گفتم بریم بازار محلی سون رو ببینیم گفت بریم به شرطی که از آزاده و دریا یک عکس بگیرم گفتم دیگه ذوق و شوق عکس گرفتن ندارم یادته من خدای سلفی گرفتن بودم رفتیم لب خریدم و از فروشنده آدرس بازارچه رو گرفتین گفت کنار ساحل چهار شنبه بازاره تا جای پارک پیدا کنیم یک عالمه رفتیم جلو توی یک کوچه منتهی به دریا یک درخت پرتقال بود که پرتقال هایش تک و توک زرد شده بود زردتربن رو برایم چید ولی رو دست خوردیم پرتقال نبود نارنج بود توی بازارچه ساحلی خرمالو و ازگیل و نارنگی و انار خریدیم با فلفل شیرین یک عالمه هم سیر ترشی و زیتون پرورده تست کردیم بعد هم از یک خانم فروشند سلولی بابلی خریدیم که مزه اش خوب بود ولی خیلی تند بود به نظر من تا نوشهر رفتیم شهر شمالی من و بعد مچ از جاده چالوس برگشتیم توی کندوان اش خوردیم از سرما دندون هامون چلیک چلیک خورد به هم و کلی کیف کردیم بعد هم دهاتی شیر عسل خوردیم و سفرنامه شمال تموم شد.

پ.ن:هميشه همينطور نمي ماند
يك روز كه تصورش را  نمي كني
جايي كه در خواب هم نديده اي
لحظه اي كه به هيچ چيز فكر نمي كني
و تازه رها شده اي از بند آرزو
از جانب پروردگار دريافت خواهي كرد
چيزي فراتر از آنچه در طلبش بودي
چيزي ارزشمند تر و دلپذير تر!

مطمئن باش 
در چنين روزي 
خوشحالتر خواهي بود.

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 97 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 16:46