ماجرای باغ و دندون درد

ساخت وبلاگ

سلام 
بالاخره رفتم دندون پزشکی درد دندونم خیلی رو اعصاب بود البته که اعتراف می کنم بردنم دندون پزشکی باید می رفتیم تا کرج برای زمین عمه کروکی می کشیدند دندونم افتاده بود روی دور درد و ول نمی کرد سه شنبه بود و جاده شلوغ یادم بود که همون اول پیتزا ساندویچ پل رو نگاه کنم و آروم لبخند بزنم گفت کجا رو نگاه کردی ؟!چیزی می خواهی گفتم نه بابا می خواستم ببینم مغازه های سمت چپ خیابون چی فروشی اند بعد هم یک دونه ژلوفن خوردم گفت چرا گفتم میشه هی سوال نپرسی یکهو گفت نه نمیشه تو چرا هی ژلوفن می خوری چرا درد رو سرکوب می کنی مگه تو دکتری گفتم دندونم درد می کنه به پر و پای من نپیچ ده دقیقه دیگه درد این لامصب اروم میشه بعد حرف می زنیم دلم پر می زد برای رفتن به جاده چالوس اما رفتیم به سمت کرج کارمون خیلی توی دفتر خونه طول نکشید همه چی آماده بود و گرفتیم گفت بریم نهار بخوریم نظری نداشتم اشتها هم نداشتم من سرگرم پاییز بازی بودم این درخت هایی که برگ هاشون سرخ رنگ میشه توی خزان اسمشون چیه چقدر خوشگلند رفتیم یک باغ خوشگل اتفاقا زیاد هم مشتری نداشت خیلی هم دنج بود برامون چایی آوردن با خرما از همون خرماهای زرد و شیره دار که من دوست دارم به آقاهه گفتم میشه چاییش کم رنگ  باشه  گفت من نمی دونم خودت برو هر جوری دوست داری رنگش رو تنظیم کن بعد هم گفت چایی که تموم شد سفارش نهار می گیرم رفتم سمت اشپزخونه توی باغ به اون بزرگی پر از تخت هایی بود که کج و کوله شده بودند اونقدر ساکت بود که صدای پاهام روی برگ های خشک رو می شنیدم حتی صدای کلاغ هم نمی اومد خودم بودم و خودم رها آزاد رفتم تا سمت دیوار ولی بعد باز برگشتم دلم می خواست صدای خرچ و خرچ برگ های چنار رو باز هم بشنوم همه چیز توی یک تم زرد و نارنجی و قهوه ای کنار هم چیده شده بود.سومین بار که رفتم تا کنار دیوار و باز برگشتم درخت های چنار صاف و مرتب قد کشیده بودند تا آسمون سرم رو که برگردونم دیدم با عجله داره می یاد سمت من اصلا یادم رفته بود باید می رفتم دنبال چایی ایستادم تا برسه گفت آزی بیا گفتم برگ بازی کردم یادم رفت چایی بیارم ببخشید فاصله مون دو متر هم کمتر بود یکهو پرید دستم رو کشید و من رو پشت خودش نگهش داشت هنگ کردم یک سگ درست همون جایی که من ایستاده بودم ایستاده بود اندازه یک گاو با گوش های آویزون و هیکل ورزیده اگر تنها بودم و میدیدمش قطعا سکته میکردم سرم رو بین دست هام گرفته بودم گفتم بریم تو رو خدا بریم سگ که پارس کرد اونقدر ترسیده بودم که خون توی رگ هایش منجمد شده بود پیر مرد مهربون اومد و سگ رو برد میخکوب زمین شده بودم وقتی برگشت گفت اوووووه چیزی نشد که کاری نکرد شما خودت ترسیدی چایی هم از دهان افتاد نشستم روی تخت گفت بریم گفتم نه خوبم چایی و خرما خوردم ولی از ترس هیولایی که دیده بودم دیگه تکون نخوردم پیر مرد برامون آب تمشک آورد گفت خون سازه درباره سماق و زرشک کوهی هم حرف زد گفت غاز هم داریم اگر دوست داشتید تخم هایش رو بخرید خیلی خاصیت داره توی دلم گفتم سگ هم دارید البته یک سگ هیولایی توی نور کم رمق خورشید به دست هایم نگاه کردم که می لرزید گفت ترسیدی می خواهی بریم گفتم نه بمونیم  راستی از کجا فهمیدی سگ دارند گفت خود پیر مرده گفت درباره امنیت باغ ازش پرسیدم گفت بچه هام هستند دو تا هم کارگر دارم که بچه های خوبی اند سگ هم داریم پرسیدم سگ ها کجان؟گفت جایی که ندارند همین طوری توی باغ چرخ می زنند و مراقبند تا این رو گفت یادم افتاد رفتی چایی رو عوض کنی اومدم سمتت دیدم داری با برگ های خشک حال می کنی ولی سگه قشنگ پشتت بود می دونستم ببینیش می ترسی سگ آروم پشتت ایستاده بود از دور اصلا معلوم نبود چون رنگش قهوه ای بود دقیقا با محیط همخونی داشت می دونستم که ببینیش وحشت می کنی برای همین دستت رو گرفتم و کشیدم .گفتم خیلی بزرگ بود اصلا باورم نمیشه که تمام مدت اونجا بود و من متوجه نشده بودم دست هایش رو توی جیب های پالتوم مخفی کردم این ترس لعنتی دیگه جزیی از وجود من شده آفتاب یک جوری توی آسمون بود که نور کم رمقش پخش شده بود درست همون جایی که ما نشسته بودیم  پیر مرد برگشت تا سینی چایی رو ببره گفت سگ رو دادم بردند ته باغ خیالتون راحت تا آخر شب ولش نمی کنم.به سگی که دیده بودم فکر کردم و همه بدنم لرزید اونقدر محسوس که احساس کردم نمی تونم نفس بکشم پیر مرد گفت همه چی داریم همه چی تازه گفتم من چیزی نمی خورم فقط نگاهم کرد بعد با خنده به پیر مرد گفت ولی من همه چی می خورم چون خیلی گرسنه ام  خودم رو آماده کردم تا بعد از رفتم آقای پیر مهربون بگه چرا هیچی نمی خوری ولی نگفت داشتم با نور آفتاب بازی می کردم اون هم به یک جای دور خیره شده بود چه مرگم شده که وقتی خونه ام دوست دارم بیرون باشم می یام بیرون دوست دارم زود همه چی تموم بشه برسم خونه صدای موزیک که باند شد من هم یک نفس عمیق کشیدم.

به عکس دندون هام نگاه کردیم و هر دو تا با هم خندیدیم گفتم همین که خوابیده همین بیشعور پدر من رو در آورده دکتر گفت دقیقا همون یک دندان عقل نهان است البته که بخشی از اون بیرون اومده ولی مابقیش باعث این همه درد شده مشکلی نیست با جراحی در می یاد و برای ساعت چهار بعد از ظهر فردا وقت داد تا ساعت چهار بعد از ظهر فردا همه چیز خوب بود و آرام روی یونیت که نشستم آمپول بی حسی زد به دریا فکر می کردم گفت زیاد درد نداره و زود تموم میشه یک چیزی هم توی دهنم گذاشت که دهنم در حال جر خوردن باز شده بود چند بار با دندون کذایی ور رفت یک لحظه احساس کردم به جای دندون داره نفسم رو می‌کشه چنان دردی داشت که حضرت مرگ رو رو به رویم دیدم اونقدر زیر دست دکتر تقلا کردم که از هوش رفتم چقدر هم که دکتر بنده خدا ترسیده بود وسط اون هاگیر واگیر گونه راستم به چی نمی دونم خورده بود و خراشیده شده بود تا ساعت هشت منتظر بودم که خون ریزی دندونم بند بیاد همه توانم رو از دست داده بودم تمام اون شب تا صبح رو بیدار بودم و درد کشیدم آخر سر هم با ضرب و زور دگزا متازون اروم شدم خیلی درد وحشتناکی بود خیلی همون شب فهمیدم خیلی از اون هایی که بهشون میگفتن دوست آشناهایی هستند که اسم و فامیلم رو بلدند و شماره ام رو دارند در اولین فرصت یک خونه تکونی اساسی باید در لیست کانتکت های گوشیم انجام بدهم .

مررسی از اونهایی که عضو کانال خبریم شدند و باقی موندن اولش برای خودم هم جدی نبود ولی الان برایم یک جورایی ابرو محسوب میشه من آدرس کانال رو می گذارم امیدوارم خواننده های خاموش هم عضو بشوند و همین طور ممبر های کانال خبریم بالا بره مرسی که همیشه رفیق و همراه هستید.@azade_news

پ.ن:از وحشتناک‌ترین کلمه‌های دنیا «هنوز» است. هنوز تلویحن یعنی قرار نیست این‌طوری باشد اما هست. هنوز یعنی درستش، اصلش، واقعیتش چیز دیگری باید باشد. ولی الان این‌طوری است. هنوز دارد اشاره می‌کند به یک چیز نادرست. هنوز دارد می‌گوید یک چیز مهم سر جایش نیست و اگر هم چیزی خوب است، به غلط خوب است.
مثلن «هنوز باهم‌اند»، «هنوز مطمئن نیستم»، «هنوز زنده است»، یا «هنوز دوستت دارم»

باید عادت کنم به روزانه نویسی...
ما را در سایت باید عادت کنم به روزانه نویسی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadeh002 بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 16:46